نویسنده: سوزان كوری (1)
برگردان: آتوسا راستی



 

هر كجا كه ذهن و روان آدمی سالم و در تمامِ ابعادْ نیرومند و در تخیلات و احساسات مانند یك نابغه عمل می كند، گروتسك (بی‌تناسبی) با تمام قوا وجود خواهد داشت. فهرستی از نویسندگان قرن بیستم مطمئناً شامل تعدادی از آنهاست كه آثارشان مرتبط با گروتسك است: فلانری اوكانر (2)، گونتر گراس (3)، ناتانیل وست (4)، فرانتس كافكا (5)، ویلیام فالكنر (6)، شروود اندرسون (7) و ساموئل بكت (8) شماری از این نویسندگان هستند. در حالی كه گروتسك حداقل در اواخر قرن شانزدهم شناخته شده و مورداستفاده قرار می گرفته، اما مفهوم آن در ادبیات قرن بیستم كاربرد فزاینده‌ای داشته كه ابزاری برجسته برای بیان پیچیدگی‌ها و ابعاد زندگی مدرن به شمار می‌رود.
هرچند كه از گروتسك ممكن است برای ایجاد تأثیرات و صنایع مختلف ادبی استفاده شود، اما نویسندگانْ آن را خصوصاً ابزاری مؤثر برای برانگیختن ابعاد مذهبی یك اثر داستانی می‌دانند. فلانری اوكانر نویسنده‌ی آمریكایی، كه به منظور استفاده‌ی هوشمندانه از این مفهوم برای خلق مفاهیم مذهبی مشهور است، بر قدرت آن برای بازنمایی جهانی بزرگ‌تر و مرموز و مفاهیمی كه در ماورای محدوده‌ی تجارب روزمره‌ی انسان قرار می‌گیرند، تأكید می‌ورزد. او معتقد است نویسنده‌ای كه از گروتسك استفاده می‌كند، كسی است كه اعتقاد او بر این پایه است كه زندگی مسلماً مرموز است و مرموز باقی خواهد ماند. چنین نویسنده‌ای هرگز با ظواهر راضی نمی‌شود، بلكه داستانی خلق می كند كه همیشه محدودیت‌های درونی خود را به بیرون و به سوی مرزهای رمز و راز سوق می‌دهد. هرچند كه او مكرراً از واژه‌هایی مانند بینش، راز یا ناشناخته‌ها در توضیح چنین متونی استفاده می‌كند، اما هرگز از اهمیت جزئیات حسی مطلق نمی‌كاهد. برای او گروتسك ابزاری برای اكتشاف رازهای خداوند و جهان از طریق بررسی جزئیات زندگی است، یعنی شیوه‌ای كه خواننده را به آن چیزی وارد می‌كند كه وی آن را تقدّس دنیوی می‌خواند.
این گنجایش بازنمایی دنیای مرموز یا ابعاد پنهانِ واقعیتْ یكی از اصول عملكرد دینی گروتسك در ادبیات است. این بُعدْ گروتسك را با فرایند رستگاری یا نوگرایی مرتبط می‌كند و این كار از طریق تماس با مسائل غیرعقلانی، بدن، ناخوداگاه یا تخیلات صورت می گیرد. دومین كاربرد مذهبی آن قابلیت ایجاد انتقادات اخلاقی یا پیشگویانه است. گروتسك نویسنده را قادر می‌سازد تا ایده آل‌های رایج، ارزش‌ها و ساختارها را به چالش كشانیده و رفتارها و رسوم اجتماعی ناهنجار یا شرورانه را افشا كند. در نتیجه می توان گفت گروتسك به نویسنده كمك می‌كند تا نمایی غیرمتعارف از جهانی را ارائه كند كه قسمت عمده‌ی آن تحت اختیار ابلیس است. اما در آنِ واحد لحظاتی از امید و لطف را القا می‌كند تا شاید در این تماس با مفاهیم جهانی بزرگ تر، اصلاحاتی انجام گیرد.
شاید به علت این عملكرد دوگانه، مفهوم گروتسك خصوصاً در آثار زنان نویسنده‌ی معاصر، كه موضوعات آنها بیشتر در مورد منازعات و سفر معنوی شخصیت‌های مؤنث به سوی تجربه‌ای جامع تر از خود بوده است، برجستگی بیشتری دارد. گروتسك به آنها اجازه می‌دهد تا واقعیت‌های اجتماعی را، كه در از خودبیگانگی شخصیتی آنها سهم دارند، مطرح كرده و مورد انتقاد قرار دهند و در آنِ واحد حركتی را برای احتمال ایجاد یك تجربه‌ی رستگاری و رهایی روحی در بُعدی جامع آغاز كنند. یكی از این نویسندگان تونی موریسون (9) است كه اثر او به نام محبوب (10) نقطه‌ی محوری این مقاله خواهد بود.

گروتسك چیست؟

در اینجا از واژه‌ی گروتسك برای اشاره به یك پدیده‌ی زیبایی شناختی استفاده می‌كنم كه ترغیب كننده‌ی خلق یك مفهوم و كشف ارتباطات جدید از طریق تأثیرگذاری‌اش به واسطه‌ی شوك، سردرگمی، آشفتگی یا تناقض است. گروتسك به گونه‌ای مرزهای عادی بودن را درهم شكسته و همیشه به سمت مسائل مرموز و غیرقابل تشریح گرایش دارد و نیز در میان عادی بودن، خواننده با غیرعادی نیز برخورد می‌كند و به یافتن مفهومی جدید ترغیب می‌شود. جفری گالت هارفام آن را پدیده‌ای می‌خواند كه به مثابه یك عنصر در قالب ساكن است. گونه‌ای از سردرگمی كه نشاخت آن در كاربرد رایج مجموعه‌ای معین از تناقضات با تفكر سازمان یافته صورت می‌پذیرد.
ویلیام ون اوكانر (11) به ظرفیت آن برای مختل كردن حس فرد از واقعیت اشاره می‌كند: «گروتسك با حس ما از نظمِ سازمان یافته رو در رو شده و نیاز ما را، حداقل برای یك نظم انعاف پذیرتر و پیشنهادی، حتی المقدور تا حدودی برطرف می‌كند». گروتسك تأثیر به چالش كشیدن یا گذشتن از مرزهای رایج و كاوشِ نظم سازمان یافته را در پی دارد و با سیستم های ظالمانه چه اقتصادی باشد و چه نژادی، مذهبی یا جنسیتی برخورد می‌كند و خواننده را به سوی نگاهی به مفاهیم حاشیه‌ی سیستم‌های مفهومی ما سوق می‌دهد.

گروتسك چه كاری انجام می‌دهد؟

گروتسك به نویسنده اجازه می‌دهد تا هرگونه نسخه‌ی نهایی یا پذیرفته شده‌ی حقیقت را به چالش بكشد، سؤالاتی درباره‌ی چیزهایی كه نابود شده‌اند یا از نگرشی خاص به واقعیت حذف شده‌اند، مطرح كند و ماهیت تركیبی، مبهم و پر تناقض زندگی بشر را مكاشفه كند. این مقوله با یك بُعد اسطوره‌ای در ارتباط است و خواننده را به تجربه‌ای گسترده‌تر از زندگی سوق می‌دهد؛ تجربه‌ای كه تثبیت كننده‌ی جسم، ریشه‌ی انسان در طبیعت و چرخه‌ی مرگ و تولد دوباره است.
ادیب روسی میخاییل باختین در این باره می‌گوید: «گروتسك آشكار كننده‌ی پتانسیل جهانی دیگر با نظمی دیگر و شیوه‌ای دیگر از زندگی است.» كارل اسكراد (12) عالم ربّانی بر این عقیده است كه گروتسك ابزار مواجهه با ماوراءالطبیعه یا تقدّس یا مفهومی است كه رودلف اوتو آن را بدین گونه تشریح می‌كند: «حرمت مذهب یا واهمه از ناشناخته‌ها چیزی است كه نمی‌توان آن را از نظر مفهومی به طور كامل تعیین كرد و یك مسئله‌ی غیرعقلایی به شمار می‌رود.» این ویژگی غیرعقلایی گروتسك آشكاركننده‌ی چالش و عدم تعادل در لایه‌های خرد مذهبی یا واقعیت اجتماعی است. (13)
گروتسك واقعیت بیگانگی و وجود شر در جهان را به نمایش می‌گذارد، اما در عین حال بازیافت مجموعه از اجزاء و ارتباط مجدد ابعاد و تجارب خود كه دور از یكدیگر واقع شده‌اند را ترویج می‌كند. دو صاحب نظر بزرگ این مقوله، ولفگانگ كایزر و میخاییل باختین، دورنماهای مغایری از عملكرد گروتسك را نشان می‌دهند. كایزر تأكید بر استفاده از گروتسك برای مقهور كردن و احضار ابعاد شیطانی جهان دارد و بر آن به مثابه بیان احساسات انسانی از بیگانگی و بیزاری متمركز است: «بیان كاستی و نقص ما برای توجیه كردن خود در جهان فیزیكی.» از سوی دیگر باختین به ظرفیت گروتسك بیشتر در نقش متحد كردن تأكید دارد تا مقهور كردن آنچه كه از آن ترس وجود دارد یا در تجربه‌ی جدید كل بودن گم شده است و دیدگاه خود را در خصوص این مقوله، در تضاد با دیدگاه گروتسك منفی كایزر، كاملاً روشن و مثبت می‌پندارد.
این مقوله در ادبیات به شیوه‌های گوناگونی عمل می‌كند كه عمدتاً از طریق اغراق، تضاد و تحقیر است. تحقیر یا تنزل در گروتسك به واسطه‌ی معرفی یك ایده‌ال والا یا كیفیتی متضاد با دنیای مادی ارائه می‌شود و آرمان‌های معنوی و روحی را با ریشه‌هایش در دنیای خاكی دوباره پیوند می‌دهد.
«مارشال بروس جنتری» (14) در اثرش درباره‌ی اوكانر، این تأثیر را همچون فرایندی تشریح می‌كند كه به كاوش و جست و جوی یك آرمان برای اصلاح آن می‌انجامد و اغلب نگرشی تحقیرآمیز در خصوص مادیت داشته و در عین حال، تأثیری طنز و ترویج كننده نیز دارد. هنگامی كه ادبیات از گروتسك استفاده كند، می‌توان انتظار داشت موارد متعددی از هیئت های ترسناك، بی‌تناسب، دفرمه، دمدی یا رویدادهای خشن مرتبط با كاراكترهای غیرمعمول یا تصاویری از تغییر شكل‌های فیزیكی یا جسمانی مانند تولد، مرگ یا فصول را مشاهده كرد. ساختار داستان خود ممكن است منعكس كننده‌ی گروتسك به واسطه‌ی تركیب سبك‌ها باشد یا پایانی ناتمام یا مبهم ارائه كند یا خلق كننده‌ی حس ناهماهنگی باشد و دیگر از تناسبات كلاسیك خبری نیست.
باختین به این نكته اشاره می‌كند كه داستان‌های گروتسك عمدتاً شبیه یك میدان نبرد هستند كه در آن، شخصیت‌های انقلابی برای آنچه كه آن را حقیقت می‌پندارند، می‌جنگند و مخالف استانداردهایی قرار می‌گیرند كه عمدتاً مورد حمایت راوی هستند. این فرایند تنزلی و تمركز بر مادیات و جسم، چنان در تطابق با نگرش‌های مذهبی به عنوان الهیات آفرینش است كه تأكید بر ذات آفرینندگی مكرر جهان و خوب بودن خلقت دارد. گروتسك، خصوصاً در تفاسیر باختین، جسم و مادیات را ارج می‌نهد و به دنبال پیوند مجدد یا وحدت با این ابعاد غیرعقلانی و غیركلامی حیات است كه خارج از قدرت بیان یا عقل عمل می‌كنند. در بُعدِ مذهبیْ گروتسك ابزار یاری رساندن به نویسنده است تا از طبقه بندی‌های دوگانه پا را فراتر گذاشته و نمایی جامع و كلی ارائه كند؛ به طور مثال وحدت جسم و روح.
صاحب نظران بر این عقیده‌اند كه گروتسك خصوصاً در زمان‌های تغییر و تحول بسیار برجسته بوده است، یعنی زمانی كه چارچوب‌های فرهنگیِ غالب شكسته شد تا راهی برای ایجاد چیزهای جدید شكل بگیرد یا هنگامی كه چیزهایی كه در حاشیه بودند، به سمت مركز گرایش یافته و تبدیل به نقاط محوری شده‌اند. این امر توضیح می‌دهد كه چرا گروتسك مكرراً به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه توسط زنان نویسنده‌ی معاصر استفاده می‌شده است. جنبش زنان، كه برتری مردسالاری را در هر ناحیه از اجتماع به چالش می‌كشد و شامل مذهب نیز می‌شود، نوعی تهدید به شمار می رود كه مرتبط با آنچه كه گروتسك می‌دانیم، تهدیدكننده‌ی نظم سازمان یافته و كلاسیك است. در مورد نویسندگان زن سیاه پوست، مانند تونی موریسون، گروتسك ارائه دهنده‌ی شیوه‌ای برای بیان ابهامات و تناقضاتی است كه او برای كشف هویت به عنوان یك زن سیاه آمریكایی در ایالات متحده با آن روبه روست. هم چنین نشان دهنده‌ی ارتباط با فرهنگ فولكوری است كه موریسون تلاش دارد به آن به مثابه عنصری رهایی بخش نگاه كند. مسلماً گروتسك در مذهب قومی آفریقایی چیز چندان غریبی نیست و كاملاً در جای خود قرار می‌گیرد؛ زیرا بر امكان وجود ابعاد درهم آمیخته‌ی خوبی و بدی در یك فرد یا واقعه به طور هم زمان تأكید دارد.

در اثر موریسون می‌توانیم مشاهده كنیم كه گروتسك در دو مسیر عمده، كه هركدام اشاراتی مذهبی و آیینی دارند، عمل می‌كند. در ابتدا او از این مقاله برای انتقاد از وضعیت كنونی استفاده می‌كند، چه اجتماعی باشد و چه فردی. هم چنین این مقوله در حكم كاتالیزور برای شكستن نظم كنونی عمل می‌كند و هر چیزی را افشا می‌كند كه موجب ترس، احساس گناه یا شرایط آزاردهنده‌ای است كه باعث محدود كردن شخصیت‌های داستانش می‌شود و آنها را در بند نگاه می دارد. در این بعد می‌توان گفت او دنباله روی مدل ولفگانگ كایزر است و نیروی شر را احضار كرده، مقهور می‌سازد تا با وجود شیطان در جهان روبه رو شود.

در وهله‌ی دوم او از این مقوله برای اشاره به بازسازی و تغییرات استفاده می‌كند و كلیت را، برای آنچه كه تجزیه یا از هم جدا شده است، مطرح می‌كند. گاهی اوقات استفاده از واژه‌ی گروتسكِ مثبتْ عملكردی را به نمایش می‌گذارد كه مرتبط با مدل باختین است. این بُعد از گروتسك شكستن شخصیت قدیمی را ترغیب می‌كند و اجازه می‌دهد تا خلاقیتی جدید و شخصیتی نوین ایجاد شود. این فرایند اغلب شامل آزادسازی ناخودآگاه یا ارتباط با عناصر اسطوره ای است كه اشاره به دنیای بزرگ‌تر و مرموز قلمروی مذهب دارد كه در پس زمینه‌ی تجارب روزمره‌ی انسانی نهفته است.
در نوول موریسون به نام محبوب، كه با فاصله‌ی اندك و چند سال پس از جنگ داخلی آمریكا خلق شد، گروتسك در هر دو نقش عمل می‌كند. از یك سو شامل فرایند رستگاری است و زندگی‌های از هم مجزای شخصیت‌های اصلی اثر یعنی ست (15) و پل دی (16) را به سوی یك كل واحد سوق می‌دهد. آن دو هم چنان كه با وحشت تجربیات گذشته مواجه می‌شوند، كم كم قادر می‌شوند تا اجزای خاطرات‌شان را تبدیل به تاریخچه‌هایی جامع‌تر از زندگی كنند. این فرایند به هركدام از آنها حسی قدرتمندتر از هویت فردی و امكان تصور آینده می‌بخشد. در همین حال گروتسك در برابر هر شیوه‌ی ساده‌ی آزادسازی یا یك پایان تمیز و یك دست مقاومت میك ند و به نویسنده اجازه می‌دهد تا تضادها، رموز و ویژگی ناتمام این فرایند را شناسایی كنند.
از سوی دیگر این مقوله با فاش كردن جنبه‌ی شرورانه‌ی برده داری همراه با ایدئولوژی‌هایی مانند تبعیض نژادی و جنسی و به نمایش گذاشتن این امر كه چگونه این سیستم‌های تهاجمی نسل‌ها، زندگی‌ها و جوامع بسیاری را از بین برده‌اند، یك عملكرد اخلاق گرا از خود نشان می‌دهد و قضاوتی پیامبرگونه دارد. در این داستان مشخصاً مشكل مادرانی ارائه شده است كه با توجه به ساختارهای غلط گذشته، قادر نیستند حس حریم و هویت فردی و حفاظت جدی از كودكان شان را توسعه دهند.
این داستان هم چنین نشان دهنده‌ی فرایند نوسازی و جایگزینی تمامیت روحی، چه برای افراد و چه جامعه، با برهم زدن نظام كنونی و ایجاد ارتباطات جدید با ریشه‌های قدرت و تجدید قوا در حوزه‌های ناخودآگاه، غیرعقلانی، جسمانی یا اسطوره‌ای است؛ یعنی حوزه‌ای از زندگی كه نمی‌توان آن را با منطق یا كلام كنترل كرد. در همین حال مقوله‌ی گروتسك این امكان را برای موریسون فراهم می‌آورد تا هر نقطه‌ی ابهام، اسرار، مسائل پایان نیافته و ماهیت تركیبی مرتبط با فرایند تغییر و تحول را شناسایی كند.
در اثر او رستگاری و آزادی به سهولت به دست نمی‌آید و حالتی از تكامل یا رسیدن به یك پایان شفاف و یك دست آشكار نیست. داستان او، آن چنان كه فلانری اوكانر بیان می‌كند، همیشه حالتی برون گرا دارد و به سوی مرزهای رمز و راز حركت می‌كند. هنگامی كه موریسون در سال 1988 جایزه‌ی پولیتزر ادبی را دریافت كرد، از اشتیاقش برای باز كردن راه برای نسل جدید نویسندگان سیاه پوست سخن گفت، یعنی بسیاری از آنها كه احساس محدودیت می‌كردند یا در تسخیر روح گذشته بودند؛ به خصوص مادرانی كه مغلوب داستان‌ها و خاطرات جدایی از كودكان‌شان بودند.
در داستان محبوبْ موریسون از گروتسك برای توانمندكردن «ست» قهرمان اصلی جهت مواجهه‌ی مستقیم با احساس گناهِ نشئت گرفته از گذشته‌اش استفاده می‌كند. داستان مانند یك نوول ترسناك گوتیك آغاز می‌شود. خانه‌ی ست در تسخیر یك روح بچه است كه باعث اذیت و آزار می‌شود و گاهی اوقات ساكنان را با ایجاد صداها و نورهای عجیب یا تكان های شدید می‌ترساند. این تسخیرشدگی مرتبط با مرگ دختربچه‌ی ست در سن دو سالگی است. فرزندی كه خود او از ترس آینده‌ی شوم به قتل رسانیده بود؛ با آگاهی از این كه وقتی بزرگ شود،‌به «سوئیت هوم»‌(17) برده خواهد شد، یعنی مزرعه‌ای كه او و دیگر همراهانش زیردست ارباب جدید، معلم مدرسه، رنج و مشقت بسیاری را تحمل كرده بودند كه برای برخی از آنها مرگ را به همراه داشت. اما این داستان چیزی بسیار فراتر از یك داستان ترسناك معمولی است و روایتگر تاریخچه‌ی ظلم‌هایی است كه آمریكایی‌های سیاه پوست در دوران قبل و بعد از جنگ داخلی متحمل شده‌اند. علاوه بر این رویكردی روان شناسانه و معنوی از فرایند سخت ولی كند برای بهبود آگاهی و ارتباط مجدد با گذشته و جامعه در بر دارد.
در این داستان، موریسون سبك‌های مختلف را با یكدیگر تركیب كرده و یكی از ابعاد رایج گروتسك را به عنوان راهی برای ازادسازی ذهن خواننده و دیدن امكانات جدید ارائه می‌دهد. از یك سو گروتسك خواننده و شخصیت‌ها را با واقعیت تكان دهنده‌ی بردگی و تاریخچه‌ی پس از آن مواجه می‌كند و از سوی دیگر این تضاد آغازگر فرایند رستگاری و رهایی شخصیت‌هاست، زیرا از قدرت محدودكننده‌ی ارواحِ گذشته رها شدند. شاخص‌ترین شخصیت گروتسك «محبوب» است، یعنی همان هیئت فیزیكی كودك به قتل رسیده كه قادر است از مرزهای مرگ و زندگی، انسان و غیر انسان بگذرد و شكل و شخصیت خود را به خواست خود تغییر دهد.مانند تمام گروتسك‌ها، محبوب نیز خود مبهم و پیچیده است و تلاش می‌كند تا بهبودی و وحدت را میان ست و پل و دنور ایجاد كند و این كار را با برقراری تماس با گذشته‌ی آنها، احساسات و حساسیت‌های‌شان انجام می دهد.
موریسون، ست و پل را به ژرفای اقیانوس ضمیر ناخوداگاه سوق می‌دهد، جایی كه جزئیات گذشته جمع شده و هویت یگانه‌تری را تشكیل می‌دهند. در همین حال نمایانگر خطری است كه در اشتیاق غلوآمیزِ پل برای تصاحب تمام و كمالِ سِت موجود است. ست تلاش دارد تا گناه خود را با از بین بردن زندگی خود جبران كند. بسیار عجیب است كه شخصیت محبوب اولین بار در فرمفیزیكی و در بافتی سیّار پدیدار می‌شود، حالتی كه بسیار شبیه به مقوله‌ی گروتسك در قرون وسطی است، یعنی رویدادی كه باختین از آن به عنوان رهایی موقت از نظام شكل گرفته یا سلسله مراتب تأیید شده در ساختار اجتماعی یاد می‌كند. پل كه سابقاً در سوئیت هوم بَرده بود، به تازگی پس از هجده سال جدایی سِت را پیدا كرده و بعد از یك خانه‌ تكانی شدید، این گونه به نظر می‌رسد كه روح بچه را از آنجا بیرون رانده است. او، دنور (18) (دختر ست) و ست تازه از صحنه‌ی سرور و شادمانی یك اجتماع چهارصد نفره‌ی سیاه پوستان برگشته‌اند و در آنجا مشغول تماشا و لذت بردن از نمایش سفیدپوستانی بودند كه خود را به شخصیت‌های یك نمایش دیدنی تبدیل كرده بودند. كارناوال تأیید و نشانه‌ی جمعیت سیاهان و لذت و خوشی و احتمالاً به گونه‌ای تحقیر ایده‌آل سفیدپوستان به واسطه‌ی شخصیت‌های گروتسكی مانند غول‌ها، مرد دوسر و كوتوله‌هاست.
جمعیت از دیدن شعبده بازیِ این سفیدپوستان كه بی سر بوده یا دو سر دارند یا دلقك بازی می‌كنند، لذت می برند. در نتیجه این كارناوال نظام عادی چیزها را برهم زده و ست و پل برای دیدن شخصی جدید در هویت محبوب و واقع گرایی آماده می‌شوند.
هنگامی كه هر سه‌ی آنها از كارناوال به خانه برمی گردند و بیشتر شبیه یك خانواده هستند. محبوب ظاهر می شود، در حالی كه كنار تنه‌ی درخت نشسته، كاملاً لباس به تن دارد و انگار تازه از آب بیرون آمده است. هرچند ست و دنور به سرعت محبوب را به فرزند مقتول ارتباط نمی‌دهند، اما هر دوی آنها احساسی آنی از ارتباط فردی را تجربه می‌كنند. علایم سِت فیزیكی است، علامت رهاسازی، اضطرار كنترل ناپذیر برای ادرار كردن همراه با هجوم ناگهانی آب و احساس دمدمی بودن در او. او احساسی مشابه را به خاطر می‌آورد: زمان تولد اعجازآمیز دنور در عمق یك قایق شكسته و سوراخ‌دار و هنگامی كه كیسه‌ی آبش پاره شد. محبوب نیز چهار روز پس از رسیدن و خواب های عمیق، حالت بی‌اختیاری دارد. این تصاویر تخلیه های جسمانی نمونه‌هایی از آنچه هستند كه باختین از آن به عنوان هیئت گروتسك یاد می‌كند كه تأییدكننده‌ی ارتباط با جامعه و ریشه‌های مادی و جسمانی است. در تحلیل او صحنه‌های روزنه‌های باز جسمانی و خوردن و نوشیدن یا روزنه‌های باز، نشان دهنده‌ی باز بودن هیئت‌های دیگر، جهان، جهان زیرین و هیئت های گذشته است.
صحنه‌های مهم تغییرات و بازسازی‌های فرهنگی نشان دهنده‌ی شكستن مرزها و امكان تولیدمثل و تولدهای جدید در بطن ترس و وحشت است. در معنای راستین گروتسك، وجود محبوب در تمام داستان همراه با تضاد است. او هم زیباست و هم بلهوس، كاملاً قدرتمند با چشمانی بی‌احساس و قادر به تغییر شكل یا نامریی كردن خود. دنور هویت واقعی او را بسیار زود درك می‌كند، زیرا هنگامی كه از سینه‌ی ست شیر می‌خورده، خون محبوب را در اعماق وجود خود چشیده است. برای دنور، محبوب هم جاذبه دارد و هم دافعه. او تهدیدكننده‌ی فردیت او برای جلب توجه مادرش است، اما به عنوان یك هم بازی بسیار جذب كننده و فریبنده است. برای ست محبوب بیداركننده‌ی خاطراتی است كه ست، از گذشته‌اش داستان سرایی می كند. او خاطرات دوران كودكی ست و مادر خودش را شبیه سازی می‌كند كه بسیار اندك درباره اش می‌داند. همان گونه كه داستان می‌سراید، ست بیدار شدن احساساتی چون درد و خشم را در خود تجربه می‌كند، زیرا مادری را به یاد می‌آورد كه قادر به نگهداری از او نبود و ست با صحنه‌ی دار زدنش مواجه شد.
برای پل، محبوب باز هم بیداركننده‌ی احساسات است. در ظلمت این خانه‌ی سرد، شخصیت گروتسك محبوب و فریفتن پل توسط او، باعث آزاد سازی احساسات نهفته می‌شود و پل احساس می‌كند كه «قلب زنگار گرفته‌اش»، كه به سختیِ قوطی حلبی تنباكو است، نرم می شود. او در برابر آشكار شدن روح مقاومت می‌كند؛ مانند اجتناب از مواجهه با خاطرات وحشتناك روزهای گذشته‌اش در سوئیت هوم، منظره‌‌ی به دار آویخته شدن نزدیك‌ترین همراهانش یا فروخته شدن آنها و تحقیرشان و هم چنین تجارب وحشیانه و دردناك، محكومین هم زنجیر. شخصیت محبوب برای ست و پل نشان از تهدیدی خطرناك علیه آنهاست. ست احساس می‌كند دستانی نامریی و قدرتمند گردن او را فشار می‌دهند. پل به واسطه‌ی حضور محبوب كم كم از خانه بیرون رانده می‌شود. به عنوان یك نماینده‌ی ماوراءالطبیعه، محبوب وارد زندگی عادی این شخصیت‌ها شده و حس آنها را از واقعیت درهم شكسته تا آنها را برای گونه‌ای جدید از اتحاد اماده كند. در هر حال این اتحاد جدید به راحتی یا در یك فرایند منظم به دست نمی‌آید. تا زمانی كه این خاطرات دردناك از ناخودآگاه انتقال می‌یابند، عمیقاً تهدید كننده باقی می‌مانند. هرچند كه محبوب شاخص ترین شخصیت گروتسك در این نوول است و بیشترین نقش را در معرفی عناصر ناهماهنگی و وارد آوردن شوك به زندگی شخصیت‌های داستان دارد، اما ست نیز خود یك شخصیت گروتسك است، نه فقط به علت قتل تكان دهنده‌ی كودكش، بلكه به خاطر وجود یك زخم ناجور و درخت مانند بر پشتش. مانند اغلب هیئت های گروتسك، این زخم هم دارای معنای منفی است و هم مفهومی مثبت دارد. در ابتدا نمایانگر روزگار وحشتناك گذشته‌ی ست است و با خواندن كتاب متوجه می شویم كه این جای زخم نتیجه‌ی شلاق زدن وحشیانه‌ی یك ارباب سفیدپوست در سوئیت هوم است و هنگامی كه این واقعیت را درمی یابیم كه در آن زمان، ست ماه نهم بارداری خود را می‌گذرانده و از یك بچه‌ی بزرگ‌تر نیز مراقبت می‌كرده، این واقعیت وحشتناك‌تر نیز می‌شود.
علت این شلاق خوردن شرایط گروتسك زندگی تحت قدرت و زمامداری سفید را آشكار می‌كند: او به این علت شلاق می‌خورده كه جزئیات رفتار وحشیانه‌ی برادر، یعنی همان معلم مدرسه را برای بانوی خود تعریف می‌كند. معلم مدرسه برای اینكه فرضیه‌ی خود را ثابت كند، كه سیاه پوستان بیشتر حیوان هستند تا انسان، به خواهرزاده‌های خود می‌گوید شیر ست را بدوشند، انگار كه یك گاو است. این كار نه تنها مخرب و ضد انسانی بوده، بلكه ارباب قصد داشته نه تنها مالكیت خود را بر نیروی كارِ‌ ست تثبیت كند، بلكه زندگی و تولیدمثل او را نیز مانند یك دام در دست بگیرد.
علی رغم این رابطه‌ی دردناك با شلاق خوردن، این جای زخم می‌تواند در عین زشت بودن زیبا نیز به نظر بیاید. اِمی دنور، دختر سفیدپوستی كه به ست كمك می‌كند تا فرزندش را به دنیا بیاورد، آن را به یك درخت گیلاس وحشی تشبیه می‌كند.تنه، شاخه‌ها و حتی برگ ها. این امر ست را به یاد درختان زیبای چنار در سوئیت هوم می‌اندازد و علی رغم خاطره‌ی دردناك به دار آویخته شدن پسران از آنها، هنوز هم در ذهن او زیبا هستند. در همین حال این پوستِ مرده‌ی جای زخم بر پشتِ ست سمبل احساساتِ پنهان و سركوب شده‌ی اوست كه جرأت آزادسازی آنها را ندارد: «تصویر مردانی كه برای كمك به او می‌آمدند، همان قدر مرده و بی‌جان است كه پوست مرده‌ی او در جای زخمش.»
پل اولین بار این درخت را با گونه‌اش احساس كرد و در آن، اندوه ست، ریشه‌های آن و تنه‌ی ستبر و شاخه های به هم پیچیده‌ی آن را احساس كرد. اولین بار آن را یك نقش و به زیبایی یك نشان تزیینی، كه توسط داغ آهنگری ایجاد می‌شود، تصور كرد. اما در زمانی دیگر كه این جای زخم تنها به عنوان مجموعه‌ای منفور از نشان‌ها به نظر آمد و قادر نبود تا ارتباطی با درخت ایجاد كند؛ درختانی كه در نظر او گرم و پذیرنده بودند و فرد می‌تواند به آنها اعتماد كند،نزدیك شود و حتی با آنها سخن بگوید.
این ارتباطات متناقض نشان می‌دهد كه این جای زخم گروتسك نماد شاخص ماهیت متضاد گذشته و واقعیت دردناك ارواحی است كه موریسون معتقد است برای تجربه‌ی رهایی باید با آن‌ها مواجه شد. این جای زخم نماد فیزیكی رنج، تحقیر و ترس است؛ اما در خود پتانسیل نمایش حضور طبیعی و دلگرم كننده‌ی درختان، خانه و فرایند مداوم بازسازی زندگی را دارد. حتی ست زمانی می‌گوید ممكن است اكنون گیلاس هم داشته باشد. این دورنماهای گوناگون جای زخم حاكی از امكان تغییر و تحول گروتسك از نیروی منفی به یك نیروی مثبت و رهایی بخش است. این نشان نماد تحقیر شدن ست است و رنجی كه به خاطر نژاد و جنسیتش كشیده، اما در همین حال نماد قدرت و شهامت اوست، رمز و راز و شگفتی بقایش و تولدی جدید. بلافاصله پس از شلاق خوردن، ست به گونه‌ای اعجازآور از سوئیت هوم فرار می‌كند و دخترش دنور را به دنیا می‌آورد و تصمیم می‌گیرد از رودخانه به سوی آزادی عبور كند و به مادر شوهرش بپیوندد. سفری كه تحولی بنیادین در زندگی او به دنبال دارد.
این نشان هم چنین نماد ماهیت تركیبی این آزادسازی است. حتی در امنیت اوهایو، ست هنوز در مقابل كینه جویی معلم مدرسه آسیب پذیر است و هنوز امكان دارد رد او گرفته شود و او را بازگردانند. تقلای او شامل تلاشی بسیار برای آزاد كردن خود از سلطه‌ی افرادی مانند معلم مدرسه است كه این قدرت را داشتند تا هویت او را تحریف كنند. فرار كردن و آزاد شدن یك مسئله بود و ادعای صاحب این خودِ آزاد، مسئله ای دیگر. با اگاهی از شرایطی كه ست با آن رو در رو بوده، لحظه‌ی جنون او، هنگامی كه تصمیم می‌گیرد تمام كودكانش را از بین ببرد، دیگر دیوانگی به نظر نمی‌رسد و كشتن فرزند، تنها برای مقابله با ادعای معلم مدرسه بر مالكیت زندگی تولیدمثلیِ اوست. اما در هر حال با شكستن و نادیده گرفتن آرمان های فرهنگی مادر بودن، این كارْ ست را در جامعه تبدیل به یك هیئت گروتسك می‌كند و با گمان جادوگر بودن او، تنها و منزوی باقی می‌ماند. هرچند كه معلم مدرسه، این شكارچی برده، خود شیطان مجسم است، اما جامعه تنها ست را مسئول قتل فرزندش می‌داند و در این چارچوب اخلاقی، وحشیانه بودنِ قتل یك كودك بسیار ناگوارتر از شیاطین اجتماعی برده داری و ظلم و بیداد است و آنها قادر نیستند یا نمی‌خواهند انگیزه‌ی ست را درك كنند.
در ارتباط با تمام این رویدادها، تصویر گروتسك و این جای زخم نمایانگر زنندگی تبعیض نژادی و زن ستیزی است و نه تنها زندگی را از نظر فیزیكی دگرگون می‌كند، بلكه تأثیر روانی خود را برجای می‌گذارد. شبیه بودن آن به درخت گیلاس وحشی هم چنین نماد ارتباط ازادسازانه‌ی ست با گذشته، خانه و ریشه های تجدید حیات در دنیای طبیعی است.
این داستان هم چنین شامل دیگر رویدادها و تصاویری حاكی از امید برای بازسازی ارتباط با جامعه و به هم پیوستن بخش‌های سركوب شده یا گمشده‌ی شخصیت خود می‌شود. یكی از علایم این بازسازی تأكید بر قدرت درمانگر تماس فیزیكی است و زمان تولد دنور و سفر اعجازآمیزِ ست به سوی آزادی یكی از این زمان‌های برجسته است. دختر سفیدپوست جوانی، كه به عنوان یك قابله به ست كمك می‌كند، پاهای او را هم ماساژ می‌دهد و زخم‌هایش را پانسمان می‌كند. هنگامی كه ست به خانه‌ی مادر شوهرش می‌رسد، او نیز بدنش را شست و شو داده، ماساژ می‌دهد و زخم‌هایش را مرهم می‌نهد. در نتیجه تجربه‌ی ست شامل لذت جسمانی شیر دادن به دنور و فرزند بزرگترش است. تجربه‌ای كه موقتاً وحشتِ گروتسكِ خاطره‌ی خواهرزاده‌های معلم مدرسه را به فراموشی می سپارد. این تجربه و داشتن شیر كافی برای هر دو فرزند و جشن كوچكی كه پس از رسیدن او برپا می‌شود، تصاویر وفور در بحبوحه‌ی چنین شرایطی‌اند و این همان زمینه‌ای است كه باختین آن را جسم گروتسك می‌نامد.

مهمانی با چند تمشك آغاز می‌شود كه توسط استامپید (19)، همان مردی كه به ست در آزادی كمك كرده، اهدا شده است اما این مهمانی به سرعت تبدیل به جشنی بزرگ می‌شود. بوقلمون، پای تمشك و نخودفرنگی‌های تازه به رونق جشن می‌افزایند. این جشن تبدیل به رویداد سخاوتی بی‌حد و حصر شده و داستان انجیل درباره‌ی اطعام 5000 نفر را به یاد می‌آورد كه نشان دهنده‌ی ارتباطات لذت بخشِ اجتماع و لذتِ اتحاد و آزادی است.باختین خوردن و نوشیدن را ابعاد مهم جسم گروتسك می‌داند، به خصوص در دوران قرون وسطی نشان دهنده‌ی درگیر بودن انسان در زندگی و جهان و اتحاد سمبلیك نیروی كارگر و تجدید پیروزی زندگی بر مرگ است. اما در هر حال این لذت و خوشی زودگذر است و با این كه هدفْ گرد هم آوردن گروه بوده است، تأثیری متضاد مشاهده می‌شود.

حسادت و دشمنی و ورود نابهنگام معلم مدرسه نمادهای حضور هم زمان گناه و شرارت در برابر خوبی‌اند. معلم مدرسه در اینجا به عنوان یك هیئت گروتسك، كه از مرزها عبور كرده و وارد ایالت آزاد كنتاكی و جامعه‌ی سیاهان شده است، نمود می‌كند. با در نظر گرفتن قدرت فراگیر سیستم برده‌داری، كه می‌خواهد ست و كودكانش را تحت سلطه‌ی خود قرار دهد، وارد شدن معلم مدرسه یك شوك ایجاد می‌كند و تنها تأثیراتی منفی از خود به جای می‌گذارد. بلافاصله پس از رسیدن او، ست نوزادش را به قتل می‌رساند، باعث وحشت پسرانش می‌شود و از جامعه‌اش طرد می شود.
دیگر تصویر گروتسكِ مثبت، مرتبط با جامعه‌ی عوام یا جسم است و این فرایند غیرعقلایی در توضیح مذهب خوشی و عقاید آیینیِ مادر شوهرِ ست نمود می‌یابد. مذهبی كه به جسم احترام گذاشته و آن را پرستش می كند. او به عنوان یك زن قدرتمند، كه خود را از بردگی رهانیده، خاطراتی مقدس و محترم را برای ست شكل می‌دهد: با نمود آیین‌های افریقایی از موزیك، پایكوبی و سرمستی و تسخیرشدگی به عنوان نوعی پرستش. مادر شوهر ست عقیده‌ی خود برای دوست داشتن جسم را این گونه بیان می‌كند: «بدنِ خود را به شدت دوست داشته باش. عاشق دستانت باش، دوست‌شان بدار و دیگران را با آن لمس كن. باید آنها را دوست بداری، باید». او مردم را ترغیب می كند تا شاد باشند و آواز بخوانند. او به آنها نمی‌گوید كه زندگی خود را كاملاً پاك و منزه كنند، بلكه معتقد است تنها توفیقی را به دست می‌آورند كه قادر به تصور كردن آن هستند. او نیروی شفابخش و آزادكننده‌ی جسم را درك كرده و به مردمش می‌گوید كه جزء جزء بدن خود را دوست داشته باشند، راهی برای جبران كردن سال‌های بردگی و ارباب‌های سفیدپوستی كه جسم آنها را تحقیر كرده و معتقد بودند بردگان نباید لذت را تجربه كنند. او فرصتی را برای آنها فراهم می‌كند تا خاطرات و تجربیات ضد انسانی خود را از طریق قدرت آواز و تصورات خود متحول كنند.
سال‌ها پس از مرگ مادر شوهر ست، هنگامی كه ست به آنجا بازمی گردد خاطرات قدرتمند آن روزها و 28 روز آزادی‌اش را به یاد می‌آورد و هنگامی كه به یادش می‌آید مادر شوهرش چگونه بدنش را استحمام كرد و ماساژ داد، یك لحظه‌ی گروتسك نیز ایجاد می‌شود، احساس لمس انگشتان كودك بر روی گردنش كه تبدیل به یك تنگنای خفه كننده می‌شود. هرچند به یاد آوردن این آیین مذهبی حالتی درمانگر و تجدیدكننده دارد، اما ست هنوز درگیر احساس گناه و وحشت خاطراتی است كه محبوب آنها را بیدار كرده است. در مواجهه با خبر وحشتناك سرنوشت شوهر سابقش در سوئیت هوم، احساس می‌كند دنیایش درهم می شكند و قادر به تجربه‌ی امكانات شفابخش آیین لذت نیست.
برای عبور از این خاطرات و تجربه كردن وحدت روحی، ست نیازمند زمانی برای لذت و خوشی است، درست همان گونه كه مادر شوهرش توصیه می‌كرد. این دوران عقب نشینی و خلاقیت در داستان هنگامی آغاز می‌شود كه ست تصمیم می‌گیرد توصیه‌ی مادر شوهرش مبنی بر پذیرنده بودن را عمل كند. به كشمكش‌ها پایان داده، زندگی را درك كند و به تجسمات خلاق اجازه‌ی جلوه گری دهد. در این بخش از داستان می‌بینیم كه چگونه مقوله‌ی گروتسك، از طریق تصورات و ناخودآگاه، باعث آزادسازی تجارب و مسائل مخوف می‌شود. پس از یك بعدازظهر لذت بخش و اسكیت بازی روی یخ با دو دختر، ست احساس رهایی آرامش بخش را تجربه می‌كند و تازه شروع به ادراك این مقوله می‌كند كه محبوب واقعاً كیست؟ و صدای به هم متصل شدن قطعاتی را می‌شنود، كه مخصوصاً برای آنها طراحی شده است؛ درست مانند یك پازل. این تجربه‌ی اولیه به یك دوران بازی می‌انجامد كه خود به زودی تبدیل به گروتسك می شود و حالتی اغراق آمیز دارد.
در این بازی ست مثل زنان كارناوال لباس می‌پوشد و مانند كودكان بازی می‌كند. گل‌های رونده پیرامون خانه را گرفته‌اند و نه تنها نقش آنها عوض می‌شود (محبوب تبدیل به مادر و ست تبدیل به فرزند می‌شود)، بلكه فرم فیزیكی آنها نیز تغییر می‌یابد. شخصیت محبوب گسترش یافته و تأثیر رشد و قدرت خود را به نمایش می‌گذارد. در حالی كه به نظر می‌رسد ست در حال كم رنگ شدن و كوچكتر شدن است. این استفاده از لباس‌های كارناوال و جشن و سرور و تحولات جسمانی یادآور گروتسك مثبت باختین است كه حاكی از تغییر و بازسازی است. اما در هر حال در ماورای این صحنه، زندگیِ ست در خطر است و می‌توان یك گروتسك دوگانه و متضاد را در آنِ واحد مشاهده كرد. هم چنان كه شخصیت محبوب كاملاً او را تصرف می‌كند، ست از دنیای مادیات عقب نشینی كرده و دیگر غذا نمی‌خورد. به نظر می‌رسد محبوب ست را برای لحظه‌ی تحول و بصیرت انتهای داستان آماده می‌كند. در این صحنه زن مشغول به آوازخوانی و به دام انداختن روح محبوب است. تا این زمان ست تماس خود را با خاطرات گذشته‌اش مجدداً به دست آورده، اما هنوز هم از طرد شدن توسط مردمش رنج می برد و آن قدر در دام گناهش گرفتار است كه كاملاً از زندگی روی برگردانده است. دنور نهایتاً ریسك كرده و به سوی گروه مردمانش گام برمی دارد.
زنی از شهر به سوی خانه‌ی ست می‌آید تا با روح عریان و بزرگ شده‌ی محبوب مواجه شود و او را از آنجا بیرون براند. وجود آنها نشان از این دارد كه ست می تواند دوباره با جامعه‌ی خود ارتباط برقرار كند و این امر به تنهایی این قدرت را دارد تا این نیروی شیطانی و روح گذشته را مقهور كند. در حالی كه زن آیین مادر شوهرِ ست را در رابطه با پاكسازی و نیروی شفادهنده و آن تجربه‌ی نخستین به خاطر می‌آورد، شروع می‌كند به دعا كردن و فریاد زدن. فریادی كه به سوی آغاز و ازلیت بازمی گردد؛ بدون كلام و فقط با آوا در این لحظه ست قادر می‌شود تحول خاطرات منفی را تجربه كند؛ گویی نیروی پاك كننده به سراغ او آمده، در همان حال صدای زن را می شنید كه به دنبال صدایی می‌گشت كه پشت دنیا را بشكند.
در حالی كه زن ایستاده و دستان محبوب را در دست گرفته، این صدا ظاهراً ست را درهم می‌شكند و منقلب می‌كند و مانند كودكی كه غسل تعمید داده می‌شود، می‌لرزد و با به یادآوردن تشریفات غسل تعمید، سمبل‌های تحول جدید و عضویت در جامعه نمود می‌یابند. بار دیگر لحظه‌ی رهایی در تعادل با تخریب قرار می‌گیرد. درست زمانی كه تجربه‌ی لذت را با مادر شوهرش می‌آموزد و قدرت شفادهنده‌ی او را دربرمی گیرد، صاحبخانه‌ی سفیدپوست آقای بودوین (20) وارد حیاط می‌شود و به نظر می‌رسد احساسات ست، درباره‌ی زمانی كه معلم مدرسه وارد آن جشن شد، دوباره زنده می‌شود. او احساس می‌كند دنیا به دور سرش می‌چرخد و می‌خواهد با قطعه‌ای یخ به بودوین حمله كند، اما دخترش دنور مانع او می‌شود و در همین لحظه محبوب ناپدید می‌شود. به نظر می رسد به دام انداختن ارواح با موفقیت به انجام رسیده، اما حالتی حاكی از عدم ترك كامل محبوب مشاهده می‌شود. در پشت خانه‌ی ست رودخانه‌ای وجود دارد كه بعداً برخی‌ها می‌گویند زنی عریان را در آن دیده‌اند كه موهایی از ماهی دارد. صحنه‌ی آخر با پل نمونه‌ای زیبا از امید و آشتی را ارائه می‌دهد. پل بازمی گردد تا ست را متقاعد كند كه باارزش‌ترین چیزِ زندگی‌اش است و باید داستان‌های‌شان را در كنار یكدیگر قرار دهند. او در حالی ست را می‌یابد كه در زیر لحاف رنگارنگی، كه مادرشوهرش به او داده، خود را پنهان كرده، اما هنوز امید می‌رود كه این مواجهه با محبوب مانند یك كاتالیزور برای تغییر و تحول و رشد هر دوی آنها عمل كرده باشد. آنها با خاطرات سركوب شده روبه رو شده، حسی جامع‌تر از خود را به دست آورده‌اند. آنها ترس، درد و وحشت را تجربه كرده اند، اما نهایتاً قادر شدند تجربه‌ی گروتسك را به یك نیروی مثبت رهایی بخش تبدیل كنند.
اما در هر حال و با توجه به روح گروتسك، داستان پایانی شفاف ندارد و درواقع این بخش پر از معما در تضاد با تم امیدواركننده‌ی صحنه‌های قبلی است. حالت سخن گفتن راوی در انتهای داستان بسیار غمناك بوده و به تنهاییِ روحی اشاره دارد كه جامعه به دست فراموشی‌اش سپرده است. «دیگر عضوی از جامعه نیست و برای او حسابی باز نمی‌شود.» و روحی كه هنوز در جهان اساطیر و رؤیاها سرگردان است. این بخش نوعی قضاوت درباره‌ی اجتماعی است كه ترجیح می‌دهد از داستانی مانند محبوب عبور نكند، بلكه می‌خواهد این ابعاد تكان دهنده‌ی تاریخ محو شود.
در این بُعد و علی رغم برخی لحظات رهایی بخش، این اجتماع در مورد درك ناقص عشق و بخشش مورد قضاوت قرار می‌گیرد. هرچند گروتسك دستمایه‌ی اصلی تمام آثار تونی موریسون است، اما محبوب نمونه‌ای بارز از این امر است كه این مقوله چگونه می تواند نه تنها به عنوان نقدی بر شرارت و بدی و آشكارسازی جنبه‌های سركوب شده و پنهان زندگی مدرن عمل كند، بلكه بینشی از یگانگی و بازسازی را، در حالی كه شخصیت‌ها از مرزهای ترس و گناه عبور می‌كنند، ارائه می‌دهد.
به نظرِ من در محبوب، موریسون، در به كارگیری عملكردهای منفی و مثبت گروتسك، به نویسندگان قرن بیستم می‌پیوندد. در نتیجه حداكثر این مقوله را در مقام ابزار ایجادكننده‌ی مفهوم به كار می‌گیرد. (مارشال بروس جنتری در كتابش، به نام مكتب گروتسك فلانری اوكانر، بیان می‌كند كه این نویسنده در آثار خود از حالت‌های منفی و مثبت گروتسك هم زمان استفاده كرده، گاهی اوقات حالات گروتسك منفی را تبدیل به بخشی از فرایندهای رهایی بخش می‌كند.)

پی‌نوشت‌ها:

1.SUSAN COREY
2.Flanneru oconnor
3.Gunter Grass
4.Nathaneal West
5.Frantz Kafka
6.William Falkner
7.Sherwood Anderson
8.Samuel Beckett
9.thony morrison
10.Beloved
11.William Van Oconnor
12.Carl Skrade
13.اسكراد بر این عقیده است كه آشوب و بروز گروتسك یك ندای تجدیدیافته برای شناسایی مسائل غیرعقلانی به عنوان واقعیت و ابعاد ارزشمند انسان و در نتیجه شاید تجربه‌ی انسان از خداست.
14.Marshall Bruce Gentry
15.Sethe
16.Poul.D
17.Sweet home
18.Denver
19.stampid
20.Bodwin

منبع مقاله :
آدامز، جیمزلوتر؛ یتس، ویلسون؛ (1394)، گروتسك در هنر و ادبیات، برگردان: آتوسا راستی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم